بسم الله الرّحمن الرّحیم

درس دوم

۳۱ فروردین ۱۳۹۱

27 جمادی الاول 1433

حمد و سپاس بر آستانِ محبت خالقی که بندگان خویش را در توانِ جانشان نیازمود بلکه با دستانِ یداللهی، دستانِ ناتوانشان را از ظلمتِ جهل، به هدایتی روشنگر رهنمون شد تا مخلوقاتش به تصویرِ نهانشان آگاه شوند و پرده‌ی جهل را از مقابل دیدگانشان بردارند و به تماشای خلقتی بنشینند که معمای لحظاتِ زنده بودنشان است.
اکنون توانسته‌اید با مباحثِ مبانی اخلاق، در ظلماتِ ثالثه گردش کنید و با رهنمودهای نورانی‌اش وارد پرده‌ی غیبِ این جهان شگفت انگیز شوید.
این هفته وارد اقیانوسِ خیال می‌شویم؛ خیالی که غیبش جز برای خودِ شخص، قابل درک نمی‌باشد.
چشم‌های ظاهری را از جهانِ پر تلاطم می‌بندیم و با دیدِ باطنی، در خیال به پرواز در می‌آییم. در مرحله‌ی نخست وارد علایق شخصی می‌شویم؛ به چه می‌اندیشیم؟ به (من کی هستم؟) آیا سؤال، جوابی دارد؟
شروع می‌کنم؛ در مرحله‌های گذشته به دنبالش می‌گردم؛ شخصیتم را چگونه ترسیم کرده‌ام؟ نمودارم را در ذهنم مرور می‌کنم؛ آیا با خود رو راست هستم و یا نفرِ دومی در نقشم ظاهر شده؟ اگر خودم هستم پس پله‌های سعادتم را می‌شناسم و در پیمودنش شریکی ندارم؛ اکنون پا را بر پله‌ی نخست می‌گذارم؛ در آیینه‌ی جانم موجودی را می‌بینم که به دنبال راه چاره‌ای برای گریز است؛ به کجا می‌گریزد؟ از خود می‌پرسم، نه، من اهل فرار نیستم پس قلمِ جانم را بر می‌دارم؛ می‌خواهم از اولین ظلمت خارج شوم؛ ظلمتی که چراغش را با سوختِ بندگی باید افروخت. پس در غیبش به گردش در می‌آیم؛ بنده‌ی کی هستم؟ پاسخ می‌دهم: پروردگارم. کمی تحمل می‌کنم؛ به نظر می‌آید نفر دوم پاسخ داد؛ تجدید نظر می‌کنم؛ دقت بیشتری به خرج می‌دهم؛ تصویرِ نفسم ظاهر می‌شود؛ سؤال می‌کنم: اکنون با خودت رو راست شدی؟ حالا ظلمتِ نخست را یافتی، چراغش را بردار؛ چراغ را بر می‌دارم و به راه می‌افتم؛ کجا بروم؟ دستم را چه کسی در دستِ محبتش می‌فشارد تا گم نشوم؟ مجدداً ندای جانم به سخن در می‌آید: قوی باش، پروردگارت تو را حمایت می‌کند؛ به راه می‌افتم؛ پیاده رفتن سخت است؛ سوار بر مرکبِ حقیقتِ جانم می‌شوم؛ می‌خواهد با سرعت حرکت کند؛ دهنه‌اش را می‌کشم، نمی‌توانم تند بروم پس آهسته برو؛ به تماشا مشغول می‌شوم؛ انتظار دیدن مناظرِ زیبا، تمنای هر گردشگری است پس به بیابان علاقه‌ای ندارم ولی آنچه مقابل رویم است فقط برهوتی خشک است، گردش در برهوت جذابیتی ندارد؛ از مرکب پیاده می‌شوم و چشم‌های خیال را باز می‌کنم؛ از خود می‌پرسم: مقاومت نکردی؟ باید در برهوت جانت می‌ماندی و غربت را می‌شناختی؛ غربتی که به تمنایِ دوستی مهربان به باغی زیبا تبدیل می‌شود و آن دوست کجاست؟ باید آدرسش را بیابم تا در برهوتِ جانم مدد کارم باشد؛ آدرس را می‌دانم، جرئت خواندنش را ندارم؛ با خود چه کنم؟ پس معمایِ غیب را نگشودم و جنسیتم را بر پرده‌ی خیالم ثابت نکردم؛ نمودار جانم را کشیدم و به سرعت از صحنه‌ی خیالم محو کردم بدون اینکه متوجه شوم از خود می‌گریزم و علاقه‌ای به نامم ندارم؛ با این بیماری چه کنم؟ داروی این درد هولناک، قبول شخصیت واقعی و فردیِ انسانِ بالغ است که قوانین کتاب آسمانی برای فهم‌اش نازل شده تا وجودِ انسان، در برهوتِ جانش گم نشود پس با تمرین سعی می‌کنیم از ظلمتِ اول خارج شویم؛ اگر توانستیم قدمی در حرکت برداریم پاهای همتمان را به زیورِ استقامت مزین می‌کنیم و تا درس بعدی نقاب ظلمتِ جانمان را بدون دخالت نفر دوم کنار می‌زنیم و در اندیشه‌مان نجات را ترسیم می‌کنیم.
آنچه در مباحث مورد توجه است درمانِ (ظاهر اندیشی) است و رهایی از خیال‌های مبهم و دور از عقل، پس با برزخِ پیش رو که در پرده‌ی ابهام است به کجا می‌رویم و زندگیِ پس از مرگ، معمایی ناشناخته است و سردرگمیِ عمری که با گنجینه‌ی خلیفه پا بر عرصه‌ی حیات نهاد و در ظلمتِ سؤال‌های پیچ در پیچ، خود را فراموش کرد پس اول، شنونده‌ی مباحث باش و در مرحله‌ی دوم معلمی قوی تا بتوانی شاگردی را تربیت کنی که از مکتب حقیقتِ جانش گریزان است.
دست به دعا بر می‌داریم که ذخیره‌ی جانِ ناتوان است:
پروردگارا به موهبت آنچه به من ارزانی داشتی سر تسلیم بر درگاهِ پر مِهرت فرود می‌آورم و تو را به یگانگی می‌ستایم.

اللهم عجل لولیک الفرج

دانلود خطبه