بسم الله الرّحمن الرّحیم
درس پنجم
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۱
18 جمادی الثانی 1433
شکر، نامی است که پیشانیِ عبد، آن را میشناسد و بر ساحل بیکرانش سرِ بندگی فرود میآورد پس آنچه ناشناخته است دلهای مشتاقی است که نامشان را نمیشناسند، بر درگهی عشق میورزند که نسیم رحمتش را بر جانِ رنج کشیدهشان به مانند گنجی تصور میکنند که کلیدش را یافتهاند درحالیکه نقشِ بودن، نقشی استوار است و هرگز در خطواتِ ذهن، گم نمیشود پس عبادت، معنای خاص خود را دارد و جانِ عاشق، آن را میشناسد؛ حال میخواهیم آدرسش را اعلام کنیم؛ مهمانان را دعوت میکنیم؛ همگی در یک مکان جمع میشویم؛ قرار است به مسافرتِ کوتاهی برویم؛ سفر را آغاز میکنیم؛ سکوت، بر جانها غلبه دارد؛ یک نفر سؤال میکند: کی میرسیم؟ و جوابی نمیشنود؛ مجدداً تکرار میکند: چند ساعت مانده؟ و باز همان حالت قبلی تکرار میشود؛ دوباره میپرسد: اگر میدانستیم چند ساعت در راه هستیم بهتر بود؟ این بار یک نفر از جمع پاسخ میدهد: سکوت کنید و منتظر ِدستوری باشید که به شما القا خواهد شد؛ باز سکوت، بر جمع غلبه میکند؛ نگاههای نگران در چهرهها، گویای خستگی سفر است؛ جانی از میانِ جمع بر میخیزد و با دقت به چهرهها مینگرد آنچه میبیند عجلهی همسفران برای مقصدی است که هدفشان را بر آن استوار نمودهاند، با مهربانی میپرسد: وقتی رسیدید جایی برای استراحت دارید؟ عدهی قلیلی پاسخ میدهند: بله قبلاً جا برای اقامتمان در نظر گرفتهایم و عدهای که اکثریت را تشکیل میدهند میگویند: خیر، ما بعد از رسیدن، محل استراحت را فراهم میکنیم. عجلهی همسفران گروه اول برای تمام شدن سفر، بیشتر است. سفر به انتها میرسد؛ بارها را با سرعت بر میدارند و هر همسفری با همسفرش خداحافظی میکند و به دنبالِ هدفِ سفر به راه میافتد؛ در برخورد با دیگران میگوید: من مسافرم و بقیه میپرسند: چند روز میمانی؟ یا با دقت پاسخ میدهد و یا با تردید میگوید: ببینم چطور میشود؛ ماندنش بستگی به شرایطِ سفر دارد؛ مقصودِ هر دو گروه، بازگشت است پس هر سفری پایانی دارد و از آنچه در سفر رخ داده خاطرهای که در ذهنها مرور میشود و به صندوقچهی ذهن میسپرد تا تجربهی عمرش باشد. از یک همسفر سؤال میکنم: از سفرت راضی بودی؟ میگوید: غربت، شرایط خودش را دارد و هر چند که پیشِ دوست باشی باز غربت است و خانهای که با آن انس داری محلِ آرامش هر فردی است. حال به خانهی یک همسفر میرویم و از خاطرات سفرش میپرسیم؛ کجا رفته بودی؟ میگوید: چند روزی برای تغییر احوالِ روحی به جایی که تغییری در زندگیام ایجاد کند و از تکرار، خارج شوم سفر کردم ولی خیلی زود دلم برای خانهام تنگ شد و تصمیم گرفتم بازگردم؛ پس در فطرتِ هر انسانی الیه راجعون، مقصد نهایی است و خانهای که از آن مدتی خارج گردیده، و بازگشتِ هر نفسی که به نام خلیفه آمده تا در مسافر خانهی دنیا چند صباحی به تماشا مشغول شود یا ثروتش را خرج نفس اماره کند و یا عظمت نفس لوامه را به نمایش گذارد پس خانهای زیباست که مصالحش را با نفس لوامه بسازد تا محکمترین بنا را در خطراتِ بادِ نفس تحمل کند و محکم و استوار بر جای خود باقی بماند.
آنچه مورد نظر است همسفرانی است که آذوقهی راهشان باعث رنجِ جانشان نبوده و بهقدری در جمع آوری دقت نموده که جز ضرورت حیاتش را به همراه نیاورده؛ ما همسفرانمان را، با این آذوقه میپذیریم پس در مباحثِ آینده، با آذوقهی نفسِ لوامه با ما همسفر باشید تا به وعدهی آنچه پیش رویتان است برسید.