بسم الله الرّحمن الرّحیم
(محرم 1434 ه.ق- پیام آوران عشق)
خطبه شب دوم
۲۷ آبان ۱۳۹۱
به نام آغازکنندهی آفرینش، پروردگار رحیم و رحمان و فرماندهی یگانهی جهان پر رمز و راز، رازهای آشکار و نهان و سخنان حق علیه باطل.
باطل چیست؟ آیا توان عقلی مردمان قادر به درک باطل است؟ اگر بود شیعیان خالص به دنبالش روان نمیشدند و جانشان را در تیررس شیطان جهل قرار نمیدادند. افسوس بر جان پاره پارهای که افسون شیطان بر آن میتازد و او در این افسون شیطانی، باطل را حق تصور میکند؛ به دنبالش میدود؛ نامش را میستاید و در پردهی جهل فرو میرود؛ به فرامین پروردگارش توجه نمیکند؛ هدایت را در بت ساخته شده به دست خویش میبیند؛ در جهلش میماند؛ انوار روحش در ظلمات شک گرفتار میشود و دستش برای قطع حق بالا میرود؛ نوری در جانش باقی نمیماند؛ او میرود و حق، مانند خورشید در تلألؤ خود سخن آغاز میکند.
غروب خورشید عاشورا بر بیخردان مینگریست. طعام خویش را که قوت روحشان بود در تاریکی عقلشان کشته بودند و آن را غنیمت میپنداشتند. امام سجاد (ع) از خیمه بیرون میآیند؛ پاهای مبارکشان از ضعف بیماری ناتوان گشته بر شمشیر تکیه میکنند و به صحرایی مینگرند که جدشان در وصف آن فرموده بود: ای وای بر امتی که بتهای سنگی را رها میکنند و شهادتین میگویند؛ به یگانگی پروردگارشان گواهی میدهند سپس دست را بر سینه میگذارند تا دَرِ بتخانه را بگشایند. بتهای سنگی دیگر در معرض دید همگان نیستند؛ خدایان دروغین بر آنان حاکم میشوند و در جانشان به حرکت درمیآیند؛ نماد بت میشوند در قالب انسان.
خروش جنگ خاموش شده و زمین آماده میشود تا آغوشش را برای گرفتن امانتهای پیامبر آماده کند؛ نیمی از نشان حق با همسفران راهی سفر میشود و نیمی در آغوش زمین جای میگیرد؛ مبارزهی دوم آغاز خود را اعلام میدارد؛ شمشیرها در غلاف میماند و زبانها از کام حق بیرون میآید امام سجاد (ع) به آسمان مینگرند و میفرمایند: پروردگارم، اکنون جانشین رسالت جدم به لطف و احسان تو محتاج است تا او را در زخمی که از این امت خورده مدد کنی، مددم کن تا با قاتلین اهلبیت رسولت مدارا کنم و به مشیتت آنگونه که در کتابت فرمان دادی صبر پیش دارم. آسمان به خروش میغرد و امامش را حمایت میکند؛ فرزندان اهلبیت پیامبر از کربلا دور میشوند؛ شب با تمام سختیاش میگذرد با طلوع خورشید روز دیگری آغاز میگردد. یازدهم محرم آغازی دیگر است در تقویم حق علیه ظلم و جهل، کوفه آمادهی پذیرایی از مهمانان بازگشته از میدان جنگ است.
امام سجاد (ع) بر دو سواری که در دو طرفش در حرکت هستند میفرماید: از چه مراقبت میکنید؟ میگویند: مراقب هستیم که از چنگالمان نگریزی. امام تبسمی میکنند و میفرمایند: من مالک جان و مال تو هستم، تو نمیتوانی از خودت که در بند شیطان نفس گرفتار شدهای مراقبت کنی پس به دستانت بنگر که چگونه با ریسمانی محکم به یکدیگر بسته شدهاند و به پاهایت که در راه حرکت بهطرف حق با زنجیری به درازای هفتاد ذرع به یکدیگر متصل گردیدهاند. آن دو سوار از زین اسب به زمین سقوط میکنند و اسب پایشان را در رکاب نگه میدارد روی زمین کشیده میشوند و جان شیطانیشان از کالبد ننگینشان جدا میشود. امام به سمت همراهان نگاه میکنند؛ انوار وجود مبارکشان مرهمی میشود بر زخم شهیدان؛ عطر وجود نازنینشان در فضا میپیچد و به مشام یاران قوتی مجدد میبخشد. کاروان حق به دروازهی کوفه نزدیک میشود. حضرت زینب (س) خود را به امام میرساند و میفرماید: ای جانشین رسول خدا، بر امتت بنگر که چگونه بر جان از جهل سوختهشان شادی میکنند و امام میفرمایند: ساعاتشان در عالم از حرکت خواهد ایستاد و زمان، نامشان را در خود بهعنوان شقیترین امت ثبت خواهد نمود پس مجازاتی بالاتر را به پروردگارم بسپارید تا خود بر گردنشان بیاویزد.
کاروان که به دروازهی کوفه میرسد، خانم حضرت زینب (س) میفرمایند: لا الله الا الله، مانند زمانی که رسول الله وارد مدینه شدند شادی میکنند، این چه روزی است که آل الله و آل رسول الله را کشتند و مانند زمانی که رسول الله وارد مدینه شد شادی میکنند؟ واحسرتا.
کاروان وارد کوفه میشود، صدای شادی بالا میگیرد، کودکان، در پرتاب سنگ به سرهای مطهر به یکدیگر سبقت میگیرند. حضرت زینب (س) با صدای بلند میفرمایند: صدایتان را در گلوهایتان حبس کنید تا بگویم کی هستید. آیا شما امت رسول الله هستید؟ همه میگویند: بله. خانم با صدای بلند میفرمایند: ای دروغگویان، هرگز به یاد ندارم که جدم رسول خدا از شما حرفی زده باشد؛ شما مشتی ذلیل و خار هستید؛ دنیا، چشمانِ شما را کور کرده و آخرت را از یاد بردهاید و به زودی همه در پیشگاه خدا و رسول الله به محاکمه خواهید ایستاد؛ آیا توان گفتن آنچه بر سر حرم او آوردهاید را خواهید داشت؟ من زینب هستم، دختر علی و فاطمه پارهی تن رسول الله، این سرهای نوادگان رسول خداست و این کودکان در اسارت نیز نوادگان رسول الله هستند و شما مردم عهدشکن، برادرم را به کوفه دعوت کردید و بعد با ابن زیاد، این جرثومهی فساد بیعت کردید؛ ننگ بر شما باد که چه سیهروز شدهاید و چه بد سرانجامی در انتظارتان است. زمین و آسمان نعمت از شما دریغ دارد، مانند شما را در خود ندیده است. بروید به خانههایتان و در را محکم ببندید تا شاید بوی بد تنتان را از یکدیگر مخفی کنید.
دایرهها را آرام بر زمین گذاشتند؛ گروهی عقب عقب میرفتند؛ گروهی به آل زیاد لعنت میفرستادند و گروهی با صدای بلند میگریستند؛ سربازان، مردم را متفرق میکردند و میگفتند: حرفهای او را باور نکنید، آنها دشمن یزید هستند ولی مردم در جای خود خشک شده بودند؛ یکدیگر را سرزنش میکردند و صدای الهی العفو شنیده میشد. بانوی گرامی حضرت زینب (س) میفرمایند: خداوند نیامرزدتان؛ مانند زمان معاویه توبه آغاز کردید؛ چه مار صفتان دو رویی هستید؛ پدرم را آزردید و برادرم را به قتل رساندید و اکنون ندای توبه سر میدهید؛ شگفتا که ننگ شما پایانی ندارد! ما را به دربار ابن زیاد میبرند تا پیروزی را به او تبریک بگویند ولی به زودی حق، آنچنان بر باطل خواهد تاخت که کسی به یاد نداشته باشد. بروید با بار سنگینِ ننگتان سرمست باشید.
با سخنان زیبای حضرت زینب (س) کوفه از هم میپاشد، دلها پارهپاره میشود، جانها به لب میرسد، شریانهای حیاتِ باطل قطع میگردد و صدای «الغوث یا محمدا» شنیده میشود.
حکایت روز بعد از عاشورا عجیبترین حکایت زمان است که در عصر حاضر نقشش پررنگتر از سایر ساختههای ذهن عوام است؛ ذهنهایی که در پرورش اوهام مهارت غیرقابل توصیفی دارند و آنچنان آن را در جان مردمان میچرخانند که از شدتِ باور، جانشان به سوز و گداز مبتلا میشود و بر امامی که در زنجیر دشمن گرفتار شده خون میبارند و هیهات بر عقلی که در درک آنچه بهعنوان «اکملت لکم دینکم» پذیرفته تا این حد نادان است، پس حتم بدانید هرگز بزرگی مبارزهی حق از صحنهی زمان محو نمیشود و آنچه آن را پایدار میکند وعدهی الهی است پس با اطاعت از فرامین قرآن کریم با امام حسین (ع) همنوا شوید تا در دولت حق جای گیرید پس برای رسیدن به اهداف امامت همنوا با یکدیگر میگوییم: